گفت و گو با آچار فرانسه‌ی جهاد استقلال؛ مردی در مدار ۲۲۰ ولت

او از آن دسته آدم‌هایی‌ست که اگر روزی برق برود، شهر در تاریکی نمی‌ماند، چون هنوز «دست‌هایی» هستند که نور را دوباره روشن می‌کنند. محمد عطایی، برقکار مؤسسه جهاد استقلال، مردی‌ست که زندگی‌اش میان سیم، فیوز و تابلو برق می‌گذرد؛ اما در پس این جریان‌های پرقدرت، روایت انسانی پرنوسانی نهفته است؛ از روزهای کار در مسکن مهر تا برق‌گرفتگی‌هایی که می‌توانست پایان راه باشد و نشد.

در نگاه اول، دستانش شبیه نقشه‌ی خطوط انتقال برق است؛ رگ‌به‌رگ و پر از ردِ کار. وقتی حرف می‌زند، صدای او ترکیبی از صمیمیت و استحکام است؛ مثل سیمی که در دل دیوار پنهان می‌شود، اما روشنایی را به خانه می‌آورد.
محمد عطایی، متولد اردیبهشت ۱۳۷۳، اهل همان نسل جوانی‌ست که از کار و درس و سربازی با هم عبور کرده و حالا در دل مؤسسه جهاد استقلال، آچار به دست، مدار روشنایی را سر پا نگه می‌دارد.

همه‌چیز از یک اتفاق شروع شد. نه شغلی انتخاب‌شده، نه آرزوی کودکی برای برق‌کار شدن. خودش می‌گوید: بر حسب اتفاق رفتم دنبال این کار. بلد نبودم. از کندن دیوار شروع شد. اما زندگی گاهی همین است؛ مسیرهایی که از دل تصادف‌ها می‌گذرد و به سرنوشت تبدیل می‌شود.

محمد عطایی اولین بار در پروژه‌های مسکن مهر وارد کار شد. صبح‌ها کار، عصرها دانشگاه. می‌گوید رشته‌اش ریاضی فیزیک بود اما درس را رها کرد و به برق دل سپرد نه از سر عشق، که از سر ضرورت. اما همین ضرورت بعدها شد دل‌بستگی. شد مهارت. شد هویت.

سال ۹۵ به مؤسسه جهاد استقلال آمد؛ اول پیمانکار، بعد نیروی ثابت. حالا سرپرست تیم تأسیسات است، تیمی چهارنفره که خودش می‌گوید: هر کدوممون یه تخصص داریم. کارمون تیمیه. جایی که یکی بهتر بلده، بقیه ازش یاد می‌گیرن.

تابستان‌ها فصل داغ کار است. برق‌ها قهر می‌کنند، دستگاه‌ها از گرما به نفس می‌افتند و او و همکارانش از هشت صبح تا نه شب، میان سیم‌ها، تابلوها و صدای شرشر کولرها می‌چرخند.
می‌خندد و می‌گوید: ما برقکاریم، ولی خودمون وقت استراحت، همیشه تو تاریکی‌ایم! اما برق همیشه شوخی ندارد. عطایی هنوز ماجرای برق‌گرفتگی آن روز را یادش هست: یه بار بالا بودم، دیدم یه خط سه‌فاز قطع شده. خواستم چک کنم، دو تا فاز به هم خورد. یه نور سفید زد، هیچی نمی‌دیدم، فکر کردم کور شدم. فقط سفیدی می‌دیدم. بعد چند دقیقه یه‌هاله‌هایی برگشت… خدا رحم کرد.

صدایش موقع گفتن این جمله آرام می‌شود، مثل کسی که هنوز نورِ آن لحظه را در چشم‌هایش دارد. می‌گوید یکی از همکارانش، آقای رضایی، سال قبل از دنیا رفت؛ مردی که برق گرفته بود و بعد گرفتار بیماری شد.
حرفش که به رضایی می‌رسد، مکث می‌کند. بعد ادامه می‌دهد: ما ایمنی رو رعایت می‌کنیم، ولی برق شوخی نداره.

ساختمان مؤسسه هم خودش داستانی دارد. عطایی با نگاهی فنی اما عاشقانه درباره‌اش حرف می‌زند: ساختمون قدیمیه، مال دهه شصته. ما اومدیم، کابل‌ها رو عوض کردیم، تاسیسات رو نوسازی کردیم، برق‌کشی استاندارد کردیم. حالا دیگه می‌شه گفت زنده‌ش کردیم.

اما پشت این همه کار، گلایه‌ای هم هست؛ از کمبود ابزار، از بی‌توجهی به شغل‌های فنی، از ابزار چینی و گرانی تجهیزات.
تکنولوژی جلو رفته، ولی ابزار به ما نمی‌رسه. برق‌کار بدون ابزار، مثل نقاش بدون قلم‌موئه.

با این‌همه، هنوز وقتی فیوزی می‌پرد یا چراغی دوباره روشن می‌شود، برق خاصی در نگاهش دیده می‌شود. شاید همان برق، دلیل ماندنش در این حرفه است. خودش می‌گوید: یه وقتایی خسته‌ای، ولی وقتی می‌بینی یه ساختمون تاریک، با دست تو روشن می‌شه، یه حس غرور خاصی داره…

در پایان مصاحبه، آچارش را برمی‌دارد و برمی‌گردد سمت کارگاه. لبخند می‌زند و می‌گوید: من از روی علاقه شروع نکردم، ولی حالا اگه نباشم، شاید چراغی روشن نشه.

شاید او در نقشه‌ی برق ساختمان‌ها گم شود، اما نامش در مدارِ زندگی جاری‌ست. محمد عطایی از آن نسل کارگرانی‌ست که به‌جای شعار، با پیچ و سیم و صدا، کشور را روشن نگه می‌دارند. او همان مردی‌ست که وقتی برق می‌رود، خیالمان راحت است؛ هنوز کسی هست که نور را دوباره روشن کند.