جامعه به چه تولیدی بیاندیشد؟ نیازهای اضافی تا کمیهای زیادی
لازمهی بالندگی جامعهی ایرانی، توجه و اهتمام به امر تولید است، تولید نه صرفاً به معنای تک بعدی آن، بلکه به مفهوم تولید توأمانی؛ به گونهای که هیچ جزئی از جامعه را رها نکرده باشیم، از اینرو باید به تولید همزمانی اندیشید تا به یک اعتماد و مشارکت عمومی فعالانه برسیم، تولیدی که خروجی آن نشاط و اعتماد اجتماعی باشد.
دکتر عابدین عابدیزاده – جامعه شناس و رئیس هیات مدیره شرکت صنایع پلاستیک جهاد زمزم – بایستی توأمانی تولید علم، ثروت، فکر، قدرت، فرهنگ و هنر را عادتواره زیست جهان جامعه و سازمان خویش کنیم؛ صرف تولید مولفهی قدرت و امنیت کافی نیست! تولید همزمانی در اینجا معنا پیدا میکند که در کلیه امور خلق تولید و ایده نمائیم، از سویی باید در کنار تولید قدرت و امنیت؛ به تولید ثروت و سرمایه بیاندیشیم تا حداقلی از آسایش و رفاه در جامعه فراهم و از نیازهای اولیه عبور و به خودشکوفایی فردی و اجتماعی برسیم؛ شکوفایی در پس بهتر زیستن است، زیستنی اینچنین فضیلت و معنا میخواهد، خِرَد و هدف میخواهد، زیبایی و ایده میخواهد، آرامش و اراده میخواهد، سعادت و ایمان میخواهد، فروتنی و شفقت میخواهد؛ آنگاه دستیابی به اهداف زندگی و تکوین و تولید روابط مستحکم در جامعه و سازمان بر ما سهل میشود.
شدن و رسیدن به این مقصد نیاز به بهرهگیری از ظرفیت فکری نخبگان دارد تا آفرینشگری ذهنی و عملی آنها در اذهان جامعه گم نشود و به ابتکار و اختراع بیانجامد، بیشک خلق ایده و تولید فکر، به توانمندسازی جامعه و تداوم و سرزندگی آن کمک خواهد کرد؛ از سویی نظام اجتماعی بدون تولید و کشف علم و علوم، از کارآمدی لازم برخوردار نخواهد شد. در حوزهی فرهنگ نیز باید به تولید اندیشید، مطلوب و مقصودم از فرهنگ فهم مشترک و همدلانه در همراهی زندگی و کار است؛ فرهنگ نیز، نیاز به تعریف و تولید دارد تا به مرزهای زیست جهان آدمی معنای زندگی ببخشد. در کنار همهی این تولیدات، بایستی تولید هنر را با هنرمندی و آفرینش هنر آموخت؛ هنر، راه ترسیم افکار و باورهایمان است، هنر روح زندگی است؛ اگر در پی بالندگی جامعهی ایرانی هستیم؛ نباید به یک الگوی تک بعدی در تولید فکر کنیم! الگوی مناسب توسعهی پایدار یک نظام اجتماعی را باید در کلیت آن جامعه جستجو کرد، به عبارتی اندیشیدن به تولید همزمانی یکی از اساسیترین راههای برون رفت از بحران و تلاطم است، تولیداتی که در آن از ظرفیت فکری آحاد جامعه بهره گرفته شود بدون اینکه حتی یک نفر با چرخهی تولید به معنای عام، نه بیگانه شود و نه خارج. آری جهان امروز جهان هزاران شغل و حرفه است،جهان نیازهای متکثر و متفاوت، جهان گوناگونی نیاز، از نیازهای واقعی تا کاذب، از نیازهای اضافی تا کمیهای زیادی! هر چه هست برای زندگی است تا ادامه یابد؛ در این مسیر سوالی که ذهن آدمی را به خود مشغول می کند این است که آیا کار برای زندگیست یا زندگی برای کار! یا یک نگاه توأمانی باید بر آن داشت، کدام بر دیگری می چربد؟ به زعم راقم این سطور، رضایت از کار و زندگی، تعامل در کار و زندگی منوط به یک فهم علوم انسانی دارد، علومی که مربوط به انسان است و از انسان و رابطهی او با جهان سخن میگوید، از آفرینش و خلق ایده و آزادی اندیشه سخن میگوید؛ شکوفائی در کار و زندگی نیز حاصل شنیده شدن، دیده شدن و آفرینش ایده است؛ در غیر این صورت روح آدمی خسته میشود، سرخورده و بیگانه از خود می شود و این بیگانگی از کار و زندگی محصول اسارت و انقیاد است و سرانجام اسارت، آشفتگی جهان آدمی است، زیست جهانی که از تعادل خارج شود، مضطرب می شود و اضطراب، ویرانی و اختلال است، مختل شدن همهی امور! اضطراب مقابل شادی است، مقابل امید است، مقابل بهرهوری و تولید است؛ به زبان فردوسی بزرگ که بیش از هزار سال پیش به این مهم پرداخته است که:
چو شادی بکاهی بکاهد روان
خِرَد گردد اندر میان ناتوان
در ادامه برای روشن شدن و اضافه شدن علوم انسانی به برنامه علوم تجربی خوب است که بخشهایی از نامهی بسیار زیبای انیشتن که در ۱۹۵۲ در روزنامه نیویورک تایمز چاپ شد را بیاورم، انیشتین میگوید:
“کافی نیست که به یک انسان تخصص آموزش داده شود زیرا اگر چه او ممکن است ماشینی مفید باشد اما شخصیتی انسانی با رشدی موزون نخواهد داشت. لازم است که دانشجو احساس زندهای از زیباییها و اموری که از لحاظ ارزشی خوب هستند داشته باشد، غیر از این وی با این دانش تخصصی بیشتر به یک سگ تربیت شده شباهت دارد تا انسانی که به طور موزون رشد یافته است. او باید بیاموزد که اهداف انسانها و رنجهای آنها را بفهمد. این چیزی است که من در نظر دارم وقتی که توصیه میکنم علوم انسانی مهم است. تأکید بیش از حد روی سیستم رقابتی و تخصص ناقص به خاطر مفید واقع شدن فوری آن روحیهای را که همه حیات فرهنگی از جمله دانش تخصصی به آن وابسته است از بین میبرد.”
چه باید کرد؟ در ابتدا باید ضرباهنگ امور را آهسته، منطقی و معقول نمائیم و این آهستگی بخردانه موجب می شود محیطمان را، آدمهای پیرامونمان را فهم کنیم، تماشا کنیم و بشنویم، آنوقت کرامت و عظمت انسانی رنگ نو مییابد، ضربالاجلها و شتابهای بیخود زندگی جای خود را به همدلی و همراهی و بهرهوری میدهد چرا که فلسفهی زندگی؛ اندکی آهستگی است! میانهای از سرعت و آهستگی! شاید کاملترین بیانیهی اخلاقی آهستگی نویسندهی کانادایی، کارل اونوره باشد؛ کارل میگوید: “همهی ما اسیر سرعت شدهایم و در دام الزاماتی برای سریعترشدن و بهرهوری هرچه بیشتر افتادهایم. این سرعت، طبیعت بشری ما را نشانه گرفته است؛ ما از آن به جان آمدهایم. سرعت عامل اصلی بدترین ویژگیهای دنیای مدرن است مثلاً اسرافکاری فستفود و مد، بهرهبرداری بیامان از طبیعت، تقاضاهای بیرحمانه و سرعت زندگی کاری و زوال روابط بین فردی. همهچیز باید بیشتر باشد و سریعتر انجام شود، چرخهای غیرقابلتحمل از خودتخریبی دیوانهوار که با ارزشهایی که در لفافه بیان شدهاند، ارزشهایی مانند کارایی، نوآوری و بهرهوری، توجیه میشود. اونوره هشدار میدهد که اگر اقداماتی اساسی انجام نشود، سرعت بدنها، ذهنها و مکانهای طبیعی و ساکنان آنها را نابود میکند و ما را به بردگی و اسارت کشانده و از صفات انسانی تهی میکند. بااینحال اندیشه ی مبتنی بر سرعت، پایش را فراتر از آن محافظت معقول از زمان میگذارد. حامیان سرعت بالا معمولاً پرخاشجو، سلطهگر، بیحوصله و ناسازگارند؛ میخواهند کسانی را که نمیتوانند رقابت را ادامه دهند پشت سر بگذارند و حاصل این رقابت، نابودی و تنش است.” اندکی آهستگی و شناسایی و رفع و دفع عوامل اختلال و اضطراب آدمی و دستیابی برای برون رفت از آن موجب رضایت زندگی و کاروبار زندگی می شود، به تبع آن رضایت شغل و شاغل نیز در همین الگو سیر می کند؛ شاید سخنم نادانسته این برداشت را ایجاد کند که من بعنوان مدافع زندگی میخواهم بگویم که زندگی بر کار برتری دارد ولی چنین نیست؛ بلکه زندگی و کار هنگامی در بهترین حالت خود خواهند بود که به طور کامل با آن یکی در صلح باشد؛ هر دو از هم تاثیر پذیرند؛ تاثیر الهام بخش. هر چند ما می توانیم تصویر متفاوتی نسبت به کار و زندگی داشته باشیم اما این تصویر و تصور نباید اصل زندگی را به چیزی غیر از زندگی فروکاهد.
تصویر ما انسانها از دنیای بهتر ریشه در ارزشهایی که از خانواده، دوستان و یا فرهنگی که در آن پرورش یافتهایم دارد، تمنا و بلند پروازی های ما برای پست و مقام ممکن است ریشه در اظهارنظر گذرای یکی از فامیلها و یا معلمی در دوران کودکیمان داشته باشد. دشواری درباره کار ممکن است ناشی از زخم و جراحتی باشد که به نفس و روح آدمی وارد شده؛ زخمی ناشی از عدم شناخت انسان و زندگی! ممکن است ما باور و انتظاری از اینکه می خواهیم چه کسی و چه کاره شویم داشته باشیم ولی شغل اکنونمان آنچنان ازاین انتظار فاصله دارد که از رسیدن به آرزوهای خود قطع امید کرده ایم. اینجاست که احساس میکنیم روح ما و نفس ما خُرد و سرکوب شده است. بسیاری از ما به ارزش های مهمی در کار و زندگی باور داریم که در محیط ما زیر پا گذاشته می شود؛ مثلاً دوست داریم جایی کار کنیم که به ارزش های اجتماعی حساس باشد اما احساس می کنیم نیاز مالی ما را گرفتار کرده است؛ ممکن است به نوعی از فرهنگ موفقیت در یک سازمان جذب و جلب و در پایان مجاب شویم که رشد و پیشرفت در ارتقای شغلی مهم است؛ این است که معنویت ما به نردبانی برای بالارفتن و ترفیع در درجه بدل می شود و در این معنویت نردبانی مهار می شویم، شاید در خلوت خود افق وسیعی از زندگی در ذهن ترسیم کرده باشیم ولی شغلی داریم که قلمرو آن بسی حقیر و فقیر است به گونه ای که نمی توانیم به شکوفائی انسان برسیم؛ مثلاً دوست داریم حال جامعه خوب باشد، حال زندگی خوب باشد، حال آدم هایی که در کنار آنها کار می کنیم خوب باشد؛ نه این نیست بلکه فراتر از آن می خواهیم حال جهان خوب باشد و یا دستکم به سوی وضعیت بهتری سوق یابد. اما کاری که در طول روز و هفته می کنیم اینچنین نیست، هیچ ربطی به اهداف حال خوبکن آدمی ندارد. ممکن است سرشار از افکار خلاق باشیم اما قوانین از ما می خواهد که از آنها پیروی می کنیم ولو یک پیروی کورکورانه!
حاصل کار و شغلی که پول را در اختیار ما قرار دهد تا صرفاً گذران زندگی کنیم فرسودگی انسانیت است، گفته بودم که کار و تولید یک مفهوم توأمانی است؛ به گونهای که هیچ جزئی از جامعه را رها نکرده باشیم، تولیدی که به اعتماد و مشارکت عمومی فعالانه برسد، تولیدی که خروجی آن نشاط و اعتماد اجتماعی و سازمانی باشد.
آیا در این مسیریم؟!