روایتی از زندگی پرفرازونشیب مصطفی رضایی؛ قلب تپنده جهاد استقلال
در هیاهوی ترافیک و تکاپوی شهر، مردانی هستند که بینام و بیادعا، نبضِ حیاتی مجموعههای بزرگ را در دستان خود نگه داشتهاند. مصطفی رضایی، یکی از این مردان است؛ از لرستانِ سبز تا شلوغی تهران، از کوچه پسکوچههای کودکی تا راهروهای پرپیچوخم جهاد کشاورزی و سرانجام، تکیهگاهِ بیچونوچرای موسسه جهاد استقلال.
پای حرفهایش که مینشینی، نه از مقام و جایگاه میگوید، که از رنجِ مسیر، از دغدغهی نان، از سختیهای مستأجری در اسلامشهر و از عشقی که او را هر روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، راهی محل کارش میکند. این روایت، بیش از یک گفتوگو، سفری است به عمقِ زندگی مردی که تمام قد، پشتوانه همکارانش ایستاده است.
نمیدانم چه سری است در چشمان مردانی که تمام عمرشان را در راه خدمت گذراندهاند؛ یک آرامش خاص در نگاهشان موج میزند که انگار تمام سختیها و مشغلهها را تهِ چشمانشان چال کردهاند و تنها لبخندی از جنس رضایت بر لب دارند. مصطفی رضایی، مسئول پشتیبانی موسسه جهاد استقلال، درست از همین جنس آدمهاست. مردی که وقتی پای صحبتش نشستم، زمان انگار معنایش را گم کرد.
اولین چیزی که در کلامش جلب توجه میکند، علاقه به اصلالت خود یعنی لرستانی بودنش است، پیداست که با وجود سالها زندگی در پایتخت، هنوز اصلالت خود را حفظ کرده. «من اهل ازنای لرستان هستم. اما خب، در تهران به دنیا آمدم.» لبخندی میزند و ادامه میدهد: «پدربزرگم اصرار داشت که اول ابتدایی رو حتماً در لرستان بخونم.» این جمله، تصویری از کودکی پر از خاطرات روستا، سرسبزی و اصالت را در ذهنم میسازد. «بعدش دوباره برگشتیم تهران، چون پدرم برای کار اینجا تنها زندگی میکرد.»
وقتی پدر در وزارت جهاد کشاورزی مشغول بود، مصطفی هم مسیرش را در همان وزارتخانه پیدا کرد. «سال ۷۶، بعد از سربازی، در تعاونی مصرف جهاد کشاورزی مشغول شدم.» بیست سال! بیست سال از عمرش را در آنجا گذرانده. انگار روحش با خاک و کشت و کار گره خورده بود. اما مسیر زندگی همیشه هموار نیست و گاهی پیچهای تندی دارد که آدم را به ناکجاآبادهای شیرین میکشاند. «۱۳ اردیبهشت سال ۹۴ بود که آمدم جهاد استقلال. اول مسئول نقلیه بودم، بعدش شدم مسئول پشتیبانی موسسه.» چشمانش برق میزند. حس میکنم این انتقال، با وجود سختیهایش، یک جور تازگی و انگیزه برایش داشته.
در میان صحبتهایمان، تلفن همراهش بیوقفه زنگ میخورد. از دفتر مدیرعامل گرفته تا سایر مدیران و همکاران، همه به او نیاز دارند. هر بار با نهایت احترام و صبوری پاسخ میدهد، حتی وقتی که صحبت ما به نقطه حساسی میرسد. «کار ما پشتیبانیه، از خرید تا توزیع. از میوه و برنج و گوشت برای غذای کارمندها گرفته تا توزیع هر چیز دیگهای که فکرش را بکنی.» نفس عمیقی میکشد. «تنخواهگردانی هم خودش داستانی داره.» این کلمات، بار مسئولیتش را به خوبی نشان میدهند.
«کار کمی استرس دارد. مثلاً بیرون از ساختمان داری یه چیزی میخری، یهو یه کار فوری دیگه پیش میآید. آدم گاهی از این همه شلوغی خسته میشود.» البته علاقه به کار همه اینها رو جبران میکند. «چون پشتیبانی هستم، همه از من انتظار دارن. اما گاهی شلوغی بیش از حد باعث میشه بعضی کارها با تأخیر انجام بشه و همکارا ناراحت میشن، در حالی که واقعاً عمدی در کار نیست.»
این جمله، دردی مشترک را در دل تمام آدمهایی که مسئولیتهای سنگین دارند، زنده میکند. دردِ توقعات بیجا و فشارِ زمان.
مصطفی متولد سال ۵۳ است و حالا ۵۱ سالگی را سپری میکند. اما شور و حال جوانی در کلامش پیداست. «چیزی به پایان کارم نمونده، اما هنوز جوانم و جا برای کار کردن زیاد دارم.» این روحیه، به آدم انگیزه میدهد.
زندگی شخصیاش هم مثل کارش، پر از فراز و نشیب است. «یه دختر ۱۸ ساله دانشجو دارم و یه پسر که دوم ابتداییه.» لبخندی از سر پدرانه میزند. «گرونی روی زندگی همه تأثیر داره، منم تو اسلامشهر مستأجرم و مستأجر بودن تو این روزگار واقعاً سخته.» این جمله، قلبم را به درد میآورد. مردی با این حجم از مسئولیت، در اوجِ خدمت، هنوز دغدغهی اجارهخانه دارد. «من خونه داشتم، کوچیک بود. فروختم که جابهجا بشیم، اما خوردیم به کرونا و بازدید برای خرید مسکن نمیدادن. خلاصه خونه رفت و الانم فعلاً مستأجرم.»
سخاوت او حد و مرزی ندارد. «با پول خونه، کمی به برادر کوچیکم که مجرده کمک کردم تا کاری راه بندازه. حتی ماشینم رو هم فروختم.» صدایش کمی غمگین میشود اما لحنش محکم است. «اونم الان خدا رو شکر کارش بد نیست، منتها گرونی گاهی وقتا سرعتش از ما بیشتره.» و بعد با یک امید پدرانه میگوید: «ایشالا برادرم زن بگیره که از مجردی دربیاد.»
بازگشت به دوران وزارتخانه، برایش خاطرات دیگری را زنده میکند. «۲۰ سال تو وزارت جهاد کشاورزی بودم. منتقل شدن به موسسه جهاد استقلال بعد از این همه سال سخت بود. روز اول که آمدم موسسه، به وزارتخانه گفتم یه هفته میرم مرخصی. آقای شافعینیا، مدیرعامل وقت موسسه، گفت بیا و دیگه ماندگار شدم.» لبخند تلخی میزند. «تو وزارتخانه مسئول تعاونی مصرف بودم. مدیرعامل بعدی تعاونی مصرف وزارتخانه آمد و گفت برگرد. ولی راستش حقوقم تو موسسه بهتر از وزارتخانه شده بود و ترجیح دادم بمانم.» این جملات، وزنهی سنگین انتخابهای زندگی را نشان میدهد. انتخابهایی که گاهی بین دلتنگی و واقعیتهای زندگی در نوساناند.
«بعدش ساختمان جهاد رو جابهجا کردن. تعاونی مصرف فضای بزرگی داشت، بعد از جابهجایی ساختمان وزارتخانه، تعاونی مصرف هم فضایش خیلی کوچک شد.» دلتنگی برای گذشته در صدایش موج میزند. «البته کار تو وزارتخانه خوبیهایی داشت. مثلاً مسئول فروشگاه بودم، شیفتی کار میکردم. ولی اینجا تو موسسه، از صبح میایی تا آخر وقت باید باشی.»
اما در تمام این شلوغیها و خستگیها، آنچه او را سرپا نگه داشته، خانوادهاش است. نه فقط خانواده کوچک خودش، که خانواده بزرگترش در موسسه. «بچهها (همکاران) خوب هستن، قدرشناسی میکنن. ما هم در واقع همکاران رو بیشتر از خانواده خودم میبینیم و اینجا هم یک خانواده شدیم.» این جمله، چکیده تمام ایثار و تعهدی است که او نسبت به کار و همکارانش دارد.
«آمدم موسسه، سال ۹۷ بچهدار شدم و بهترین خاطرهام این بود. من که همیشه سر وقت میآمدم، چند روزی دیر آمدم. پرسوجو کردن و متوجه شدن بچهدار شدم.» چشمانش برق میزند. این خاطره، گویی شیرینترین لحظه زندگی کاریاش بوده است.
مصطفی رضایی حتی در میان تمام این مشغلهها، به فکر رشد و تعالی خودش هم بوده است. «دیپلم کاردانش داشتم که تو موسسه تصمیم گرفتم تحصیلم رو ادامه بدم و الان فوق دیپلم روابط عمومی دارم.» این اراده، واقعاً ستودنی است. «مرخصی خیلی کم میرم، یا نهایت دو سه روز. بیشتر اصلاً نمیشه کارها رو رها کرد.»
از مصطفی رضایی که بلند میشوم، احساس میکنم نه فقط با یک مسئول پشتیبانی، بلکه با یک تاریخِ زنده، با یک روحِ خستگیناپذیر و با قلبی پر از مهر و دغدغه صحبت کردهام. او نه قهرمان داستانهای حماسی است، نه ستاره صحنههای پر زرق و برق. او مردی است از جنس مردم، از جنس همین خاک، که بیادعا و با تمام وجود، بارِ سنگینِ «پشتیبانی» از زندگیها را به دوش میکشد. و این، خود بزرگترین حماسه است.







